
جلسه محاكمه عشق بود
و عقل قاضي ، و عشق محكوم ....
به دليل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعني فراموشي ، قلب تقاضاي عفو عشق را داشت ولي
همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع كرد به طرفداري از عشق ، آهاي چشم مگر تو
نبودي كه هر روز آرزوي ديدن چهره زيبايش را داشتي ، اي گوش مگر تو نبودي كه در آرزوي
شنيدن صدايش بودي وشما پاها كه هميشه در آرزوي رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين
با او مخالفيد ؟
همه اعضا روي برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ، تنها عقل و قلب در
جلسه ماندند عقل گفت: ديدي قلب همه از عشق بي زارند ، ولي متحيرم با وجودي كه
عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكني !؟ قلب ناليد و گفت: من بي
وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتي هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار
ميكند و
فقط با عشق ميتوانم يك قلبي واقعي باشم
نظرات شما عزیزان:
nima tanha 
ساعت23:32---9 دی 1391
نگران نباش!
من آنقدرامروز و فرداهاي نيامدن را ديده ام
كه...
كه ديگر هيچ وعده بي سرانجامي
خواب و خيال آرزوهايم را آشفته نميكند!
حالا ياد گرفته ام كه فراموشي
دواي دردهمه ي
نداشتن ها...
نخواستن ها...
و نيامدن هاست!!!
ياد گرفتم كه از هيچ لبخندي
خيال دوست داشتن به سرم نزند!
ياد گرفتم بشنوم تا فردا...!
و...
به روي خود نياورم كه فرداها
هيچوقت نمي آيند
mehrnush 
ساعت12:43---9 دی 1391
کاش هميشه پات بمونه اون ک عشق بهتري بود،
سلام گلم پستهات قشنگ بودن عژيژم