شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : roya
روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم... نظرات شما عزیزان:
سلام عزیزم.مطلبای خیلی خوشکلی داری.اگه دوست داشتی منو لینک کن
![]()
بی تو اَم اما از تو سرشارم!
بی تو در خواب ُ با تو بیدارم! رنگِ چشمانت، رنگِ دلتنگی! خسته ای از این آدمک سنگی! کهربایی تو، من پَری در باد! تو همه شعری، من همه فریاد! آخرین بانو! سایه را بشکن! شوق ِ بودن را، زنده کن در من! آخرین بانو! رنگ ِ رؤیا باش! بهترین فصل ِ قصه ی ما باش! از نگاه ِ من، بهترین نامی! خسته از راه ِ بی سرانجامی! آخرین عاشق، آخرین همراه! از شب ِ یلدا، پُل بزن تا ماه! حجم ِ آغوشت، وسعت ِ دریاست! بی تو این عاشق، قایقی تنهاست! آخرین بانو! سایه را بشکن! شوق ِ بودن را، زنده کن در من! آخرین بانو! رنگ ِ رؤیا باش! بهترین فصل ِ قصه ی ما باش!● پاسخ:ممنون
مرررسيي گلم ک اومدي، لطف داري چشمات اونگده خوگشل ديده
تاریخ شارژ ارادت ما به شما تا وقتی نفس باقیست اعتبار دارد
زندگی هیچ نبود،
و به آسانی یک گریه گذشت. کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت. تا که در رویاها همه دار و ندارش، قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش همه را بی منت، به عروسک بخشد غافل از آینده. *** زندگی فلسفه ای بیش نبود که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود و محبت، افسوس. من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم و تو آن عصیانگر، که نماد همه خوبان شده بود!! و سخن از غم یاران می گفت واپسین لحظه دیدار عجیب خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی و سخن از رفتن، سخن از بی مهری!! تو که خود می گفتی خسته از هرچه نصیحت شده ای. *** حیف از بازی ایام، دریغ از تکرار پاسخ:مرسی قشنگ بود
خوب هم که باشی ، از بس بَدی دیده اند
خوبیهایت را باور نمیکنند. نفرین به شهری که در آن غریبه ها آشناترند ![]() ![]()
سلام رفیق
الان مثلا اپم پاشو یه سر بیا پاسخ:سلام اومدم
![]() |